سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سلطان قلبها
شنبه 91 اسفند 5 :: 4:23 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

امــشب داشـــت هــوایت به ســـرم مــیزد از پــاهایم بــالارفــت شکــمم از

ســینه هــایم از گـــــــردنم گــذشت وبعـــد چانــه ولی نـَـه ... تــا به لبـــم

رسید فــوتش کــردمنــخواستــم که دوباره ســـر به هــوایــت شـــوم ....




موضوع مطلب :


شنبه 91 اسفند 5 :: 4:22 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

همـــیــشه بــا به دســـت آوردن اون کـــــسی کــه دوســتـش داریــم

نـمـــیـتـوانــیـــم صـــاحـبــش شـــیم، گــــاهــی لازمــه ازش بـگـــذریـــم

تـا بـتـــونـیـم صــاحـبش بــشــیـم!!!!




موضوع مطلب :


شنبه 91 اسفند 5 :: 4:22 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

هرگـــز اجازه نده کسـی که وقتی بهش نیــاز داشتی،از پیشت رفت،به

زندگیـت برگـرده. اگه نمیتونه برای پاک کردن اشـک هات کنار تو باشـه

 ،پس لیاقـت دیدن لبخنـد تــو رو نـداره...




موضوع مطلب :


شنبه 91 اسفند 5 :: 4:22 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

آدم بایـد یه " تــو " داشته باشـه که هر وقت از همــه چـی خستـه و ناامیــد
 
شد بهش بگه مهــم اینـه که تـو هستی بیخیــال دنیـــا ... "

 




موضوع مطلب :


شنبه 91 اسفند 5 :: 4:21 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

کـــاش آدمها یکم جـــرات داشتن … گوشی رو برمیداشتــن و زنگ میـزدن

و میگفتــن : ببیــن ؛ دلـــم واست تنگــــ شده ، واســه هیـــچ چیــز دیـگه ای

هـــم زنـگ نــــزدم … !




موضوع مطلب :


شنبه 91 اسفند 5 :: 4:21 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

 اولـیـــن ها هـمـــیــشـه تـــوذهـــن آدم مـیـــمــونــن. . . . ســعـــی کــن

اولــیـنـت بـهـتـــریـنـت بــاشـــه




موضوع مطلب :


جمعه 91 اسفند 4 :: 12:52 صبح ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

می دانی؟
 
یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

...
... باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.




موضوع مطلب :


جمعه 91 اسفند 4 :: 12:51 صبح ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

گویند بهشت با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر دست ازان نسیه بدار

کآواز دهل شنیدن از دور خوش است


نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی وغمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است


از من رمقی به سعی ساقی مانده است

وز صحبت خلق بیوفایی مانده است

از باده دوشین قدحی بیش نماند

از عمر ندانم که چه باقی مانده است

 




موضوع مطلب :


جمعه 91 اسفند 4 :: 12:49 صبح ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

بگو آنچه در دلت است و با گفتنش نیروی عشق در وجودم بیشتر میشود.
بگو آنچه در دلت غوغا کرده و با گفتنش شعله های آتش عشقمان بیشتر میشود.
بگو همان کلام مقدس را که با گفتنش دلم به آن سوی رویاهای عشق پر می کشد.
بگو که این دل دیوانه منتظر شنیدن است و این چشمهای خسته منتظر باریدن.
چشمان خیست را به چشمان خیسم بدوز ، بگو آنچه در آن قلب مهربانت است.
بگو که بی صبرانه منتظر شنیدنم ، و عاشقانه منتظر پاسخ دادن به آن.
با آن قلب عاشقش ، با همان چشمان خیس ، با صدای مهربانش گفت : دوستت دارم.
من نیز با همان قلب عاشقتر از او ، با چشمانی خیستر ، با بغض گفتم : من هم خیلی دوستت دارم.
گفت ، گفتم ، گفتیم و آن لحظه های در کنار او بودن عاشقانه شد.
بگو آنچه که دلم میخواهد ، بالاتر از دوست داشتن.
با دستان سردم ، اشکهای روی گونه مهربانش را پاک کردم ، او را در آغوش گرفتم و گفتم : هیچوقت مرا تنها نگذار ، باور کن که بی تو نمیتوانم زنده بمانم.
اون نیز مرا محکم در آغوشش میفشرد و میگفت بدون تو هرگز!
چه آغوش گرم و مهربانی داشت ، دلم میخواست همیشه در آن آغوش گرم بمانم.
آن لحظه با تمام وجودم احساس کردم برای من است.
او نیز این احساس را داشت ، از شانه های خیسم فهمیدم.
گفتم با تو هستم ، اگر تو نیز با من باشی ، اگر روزی نباشی ، من نیز در این دنیا نیستم.
گفت ، با تو می مانم ، اگر تو نیز با من بمانی ، اگر روزی باشم ولی تو نباشی ، من نیز با تو می آیم هر جا که باشی.
او میگفت ، من نیز برایش درد دل میکردم.
درد دل او ، درد دل من بود ، درد دل ما ، یک راز عاشقانه بود.
رازی که همیشه در دلهایمان خواهد ماند.




موضوع مطلب :


جمعه 91 اسفند 4 :: 12:48 صبح ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       
هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا که دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم
وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم که هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!



موضوع مطلب :


<   <<   11   12   13   14   15   >   
درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 83779