سلطان قلبها
یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:39 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:39 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار

با تار و پود این شب باید غزل ببافم

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:38 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

دوست داشتن،

صدای چرخاندن کلید است در قفل.

عشق،

باز نشدن آن.

کاری که ما بلدیم اما...

باز کردن در است

با لگد...





موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:38 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       
منم که تا تو نخوابی نمی‌برد خوابم
تو درد عشق ندانی، بخواب آسوده

 

ز ریشه کندن این دل تبر نمی‌خواهد
به یک اشاره می‌افتد درخت فرسوده




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:38 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟

امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟


ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ

این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت


یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل

گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت


از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست

تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت


مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود

دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:37 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

بچه که بودم

 

از جریمه های نانوشته که بگذریم

سلمانی و ساعت و سیب

سکه و سلام و سکوت

و سبزی صدای بهار

هفت سین سفره ی من بود

بچه که بودم

دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت

که آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید

بچه که بودم

تنها ترس ساده ام این بود

که سه شنبه شب آخر سال

باران بیاید

بچه که بودم

آسمان آرزو آبی

و کوچه ی کوتاهمان

پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:37 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

رفیق!!!!!!! معامله فسخ شد در قبال دنیا ی تار مویت را می خواستند......ندادم




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:36 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       
دنبال وجهی می گردم
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات
...
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگیت
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟



موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:35 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

شب سردی ست و هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی  من دلبر بارانی من00000




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:35 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

دستهایم ان قدر بزرگ نیست که چرخ دنیارابه کامت بچرخانم .اماکسی هست که بر همه چیز تو تواناست.توراباتمام خوبیهایت به او میسپارم




موضوع مطلب :


<   <<   11   12   13   14   15   >   
درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 83785