سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سلطان قلبها
یکشنبه 92 دی 8 :: 4:4 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

???? ????????آهای آقا پســـــــــری که وقتی نمیتونی دختـــــری رو بدستش بیاری
بهش میگی آبجـــــیم شو...
آره داداش با توام این رسمش نیست اون دختر با هزار امید آبجـیت میشه
آبجــیت میشه تا حرفایی رو که به داداش واقعیش نمیتونه بزنه به تو بزنه
آبجـــــیت میشه تا درد و دلای خودشو به تــــو بگه
آبجــیت میشه تا وقتی نمیتونه با کسی حرف بزنه وقتی بغض تو گلوشه Begging
و نمیتونه داد بزنه بیاد و تو آرومــــش کنی
اگه قبول میکنی که داداشــش باشی باید مثه آبجــــی خودت مراقبش باشی
نـــــزاری آزاری از کسی ببینه
اینا نصیحــت نیس حرفایه دلمــه تو این چن وقتــه که اومدم نــــــت
اینقدر ازیـــن چیزا دیدم که دیگه...
داداشــای گــــلم نکنین این کارارو هیچ فک میکنی اون دختـــــری که
آبجـــــــــــیت شده چقد روحش لطیفه؟
هیچ میدونی وقتی بهش بعد یه مدت پیشنهاد رفاقت میدی اون چه حالی میشه؟
هیچ میدونی اگه نتونه جواب رد بده چون داداششی واسش عزیزی
چه حالی پیدا میکنه همه اینارو میدونی و بعد اسم خودتو میزاری مـــرد
و بعد به یه دختـــر بیگناه چشمو دل پاک میگی آبجـــی.............!!
دختــــری که فقط میاد نت که نره دنبال کارای دیـــگه تو خیابونا ول بچرخه
که بی سروپاهایی مثله بعضـــیا بهش نگن چه تیکه اییه؟
خـــداییش اگه اینا رو میدونیو بازم این کارو میکنی بچـــه این سرزمین نیستی
خیلی نامــــــردی با این وجود بازم به آبجـــــــیت پیشنهاد رفاقت بدی
میدونم خیلی تند رفتم دوستــــــای گلــم
ولی این حرفا خیلی رو دلـــــم سنگینی میکرد باید میگفتم ???? ????????




موضوع مطلب :


یکشنبه 92 دی 8 :: 3:59 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

? مـیـبینــمــ ... مـیـفهـممــ ...

 

? امـآ ســکوتــــ مـیکــنمــ تـآ تـو نـفهـمیـــ ...

 

? حـوآسـمــ بـهـ تـمـآمــ جــزئیـآتــــ ایـنــ دنـیــآ هـســتـــــ

 

? تـمــآمــ و کـمـآلـــ ... بـیـ هـیچـــ سـآنـســوریـــ ...

 

? مـنــ یـکــــ دخـترمــ

 

? دلـمــ کـهـ بـشــکنــد

 

? دیـگــر بـند نـمیــخـــورد ...!

 

? امــآ بـهـ رویـتـــ نـمیــ آورمـــ کـهـ زخــمشــ نـآعـلـآجــ اســتـــــ ...

 

? نـآعـلـآجــ اسـتـــ و ... شــآیـد هـمیـشـــگیـــ ...

 

? مـنــ یـکـــ دخـترمــ

 

? و گـآهـیـــ مـیـــآنـــ ایـنـــ هـمهـ انـســـآنـــ نــرمـآلـــ

 

?کـمــ مــیــ آورمــ از مــآنـدنــ ، خـستـهـ مـیــشــــومــ ...

 

? مـیبــرمــ ...!

 

? مـنـــ یـکـــ دخـترمـــ

 

? صـــآفــــمــ

 

? ســآدهـ امــ

 

? ایـنـــ دخـتر بـودنـــ رآ دوسـتـــ دآرمـــ ...!




موضوع مطلب :


یکشنبه 92 دی 8 :: 3:58 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

هــی رفـیق دهـه شـصـتـی:
مـیدونم تـو جــــــــــــوونی پـیـــــــــر شـدی
میـدونـم آهـنـگ یـو یـو بـازی کـردنـت آژیـر قـرمـز بود...
میـدونـم واسـه دوچـرخـه و آتـاری مـعـدل 20 آوردی و هـرگـز نـخـریدن برات...
می دونـم کلاسـات پـر آدم بـود ...
میـدونم ...حـالا بـایـد هـم کلام نـسـل "جـاسـتـیـن بایـبـر" شـوی!!!
کسـایی کـه شلوار را تـا نـصـفـه کـشـیـده اند بـالا و افـتـخـار مـیـکـنـند!!!
سخـت اسـت رابـطـه ات بـا سـلـنـا و جنـیـفر و آنـجلیـنـا!!!
سخـت اسـت فـهـمـیـدن عـجـیجـم و عجـقم!!!
ببـیـن مـنـو ، سـرتـو بـگـیـر بالا، گـــــــــریـه نکـن رفـیق،
در عـوض یـه مـرد و یـه زن واقـعـی بـار اومـدی
به سـلامـتـی هـمـه دهـه شـصـتـی هـا...
بـه سـلامـتـی مـا هـفـتادی هـا کـه داغـــــــــونـتـریـم!!!




موضوع مطلب :


یکشنبه 92 دی 8 :: 3:56 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       
مــا از اون دختــــــراش ن?س?م که ساپورت بپوش?م حاجــ?
از اونــــاش ن?س?م که کفش پاشنه بلند پامون کن?م !
از اوناش ن?س?ـــــم که 80 قلم آرا?ش کن?م !

از اوناش ن?س?م که هرشب ?ه جا ول باش?م !

مانتمون ساده و مشک?ه !

شلوارمون لش و خاک?ـــــــه !

پامون کفش تخت و ورزش?ه !




موضوع مطلب :


یکشنبه 92 دی 8 :: 3:56 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

دوسـت دارمیـ? شبــہ، هفتــاد سـال پیـــر شـوم

در ?نــار خیـابــانی بـایستـــم . . .

تـــو مـرا بـی آن?ــہ بـشنــاسی ، از ازدحـام تــلخ خـیـــابـان عبــور دهــے . . .

هفتـــاد ســال پیـــر شـدن یــک شبـــہ

بـه حـس گـــــرمــی دسـتـ های تـــو

هنــگامـی کـه مرا عبــور میـدهـی بــی آنـ?ـہ بـشنــاســی،

مــے ارزد . . .!





موضوع مطلب :


یکشنبه 92 دی 8 :: 3:54 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

عکس تـــو را


به سقف آسمان سنجاق میکنم


حال که این روزهــا


از فرط دلتنــــگی


چشمانم مدام رو به آسمـــان است


بگذار تـــو در قـاب چشمانم باشی...




موضوع مطلب :


یکشنبه 92 دی 8 :: 3:47 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدکم؟
پشت کدوم سد سکوت پر میکشی چکاوکم؟
چرا به من شک میکنی؟ من که منم برای تو
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو؟
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق، هقمو؟
گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین
سفر نکن خورشیدکم ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو
نذار که عشق منو تو اینجا به آخر برسه
بری تو و مرگ من از رفتن تو سر برسه
گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین
نوازشم کن و ببین عشق میریزه از صدام
صدام کن و ببین که باز غنچه می دن ترانه هام
اگر چه من به چشم تو کمم ، قدیمیم ، گمم
آتشفشان عشقم و دریای پر تلاطم ام
گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین




موضوع مطلب :


یکشنبه 92 دی 8 :: 2:47 عصر ::  نویسنده : مرتضی امینی خواه       

این قاعده ی بازی است....
 اگر دست دلتان رو شد که دوستش داری ...
 باختنت حتمی است ...
 مراقبِ آخرین جمله‌ی آخرین دیدار باشید ؛
 دردش زیاد است!




موضوع مطلب :



درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 83303