سلطان قلبها
جمعه 91 اسفند 4 :: 12:51 صبح :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
گویند بهشت با حور خوش است من می گویم که آب انگور خوش است این نقد بگیر دست ازان نسیه بدار کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
شادی وغمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
وز صحبت خلق بیوفایی مانده است از باده دوشین قدحی بیش نماند از عمر ندانم که چه باقی مانده است
موضوع مطلب : جمعه 91 اسفند 4 :: 12:49 صبح :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
بگو آنچه در دلت است و با گفتنش نیروی عشق در وجودم بیشتر میشود. موضوع مطلب : جمعه 91 اسفند 4 :: 12:48 صبح :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
هی فلانی! دیگر هوای برگرداندنت را ندارم… هرجا که دلت میخواهد برو… فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری… و اما من… بر نمیگردم که هیچ! عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم، که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی! موضوع مطلب : جمعه 91 اسفند 4 :: 12:47 صبح :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
من هستم و تنهایی ، تنهایی هست و یک دفتر خالی. دفتری پر از برگهای سفید ، دلی پر از غم و نا امید. دلی پر از حرفهای ناگفته ، تا سحر چند ساعتی مانده. نور مهتاب بر روی دفتر خالی ، قلبم سرشار از غم و دلتنگی. چند لحظه می اندیشم که چه بنویسم ، حرفی ندارم برای گفتن پس از یک عشق خیالی مینویسم. تازه از تنهایی رها شده ام ، با قلم و کاغذ رفیق شده ام. شاید آنها بتوانند مرا از تنهایی رها کنند ، حرف دلم را بخوانند و آرامم کنند. تا چشم بر روی هم گذاشتم سحر آمد ، نگاهی به دفتر کردم و جانم به لب آمد. دفترم پر شده بود ، دلم از درد ها خالی شده بود ، قلمم دیگر جوهری نداشت ، قلبم دیگر دردی نداشت از آن لحظه به تنهایی عادت کردم ، با دفترم رفاقت کردم ، هر زمان که دلم پر از درد بود ، با دلم ، درد دل کردم . ای دل هیچگاه نا امید نباش ، در لب پرتگاه نا امیدی نیز به پرواز امید داشته باش. ای دل هیچگاه خسته نباش ، مثل یک گل بهار ،همیشه شاد باش . و اینک شاعری پرآوازه ام ، از غم رها شده ام ، و عاشقی شیدایی ام. هر شب برای او مینویسم و سحر که فرا میرسد اینبار با دلی عاشقتر برایش عاشقانه هایم را میخوانم. موضوع مطلب : جمعه 91 اسفند 4 :: 12:40 صبح :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
لمس کن کلماتی را موضوع مطلب : جمعه 91 اسفند 4 :: 12:39 صبح :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت وحتی نمیتوان سرود باتو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهای وداشتن تو فانوسی به روشنای هرچه تاریکی درنداشتند و...ومن همچون غربت زده ای در آغوش بی کران دریای بی کسی به انتظار ساحل نگاهت می نشینم ومی مانم تا ابد وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید بانوی دریای من ... کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت موضوع مطلب : پنج شنبه 91 اسفند 3 :: 11:14 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
منم، منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم به نشان نا رضایتی از امر تغییر پذیر. نفرت هم نمی ورزم به هیچ چیز به نشان نارضایتی تمام عیار از امر تغییر ناپذیر موضوع مطلب : پنج شنبه 91 اسفند 3 :: 11:14 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟ گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟ گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟ گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟ گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟ موضوع مطلب : پنج شنبه 91 اسفند 3 :: 11:13 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
می خواهم با کسی رهسپار شوم که دوستش می دارم نمی خواهم بهای این همراهی را با حساب و کتاب بسنجَم یا در اندیشه خوب و بَدَش باشم. نمی خواهم بدانم دوستم می دارد یا نه. می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 85098
|
|