سلطان قلبها
شنبه 91 اسفند 12 :: 2:8 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
هـــزار بار این پهلو اون پهـــــــــــــــــــــلو میــــــــشم فایــــــــده ای نداره این تخـــــــــــت خواب آغـــــــوش گرم تــــــــــورو کم داره رفتنت دلمو میلرزونه و عاشــــــــــــق ترم میــــــــــکنه وقتــــــــــی که هرجوری شده دلت میـــــــــــــــــخواد منو بــــــــه یه هم آغوشی عاشــــــــــــقانه دعوت کنـــــــی وای چـــه لذتی داره آغــــــــوش گــــــــــــــرمت مرد من امشــــــــــــب کی رو به آغـــــــوش گرفتی؟ موضوع مطلب : شنبه 91 اسفند 12 :: 2:4 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
روز اول گل سرخی برام اوردی گفتی برای همیشه دوستت دارم روز دوم گل زردی برایم اوردی گفتی دوستت ندارم روز سوم گل سفیدی برایم اوردی و سر قبرم گذاشتی و گفتی منو ببخش فقط یه شوخی بود موضوع مطلب : شنبه 91 اسفند 12 :: 2:2 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
تنهایـــی هایم را هم هدفمند کنند ، راحت میشوم ! این روزها زیــاد به چشم می آیند . . ! . . . تنهــا نیستم ولی میان این همه شلوغی، باز هم احساس تنهایـــی میکنم و این است درد مـــن . . . موضوع مطلب : یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:40 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
موضوع مطلب : یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:39 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست موضوع مطلب : یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:39 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار با تار و پود این شب باید غزل ببافم وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست بار ترانه ها را از دوش عشق بردار بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار موضوع مطلب : یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:38 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟ دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت موضوع مطلب : یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:38 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
منم که تا تو نخوابی نمیبرد خوابم تو درد عشق ندانی، بخواب آسوده
ز ریشه کندن این دل تبر نمیخواهد موضوع مطلب : یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:38 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
دوست داشتن، موضوع مطلب : یکشنبه 91 اسفند 6 :: 3:37 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
بچه که بودم
از جریمه های نانوشته که بگذریم سلمانی و ساعت و سیب سکه و سلام و سکوت و سبزی صدای بهار هفت سین سفره ی من بود بچه که بودم دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت که آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید بچه که بودم تنها ترس ساده ام این بود که سه شنبه شب آخر سال باران بیاید بچه که بودم آسمان آرزو آبی و کوچه ی کوتاهمان پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 85092
|
|