سلطان قلبها
چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 5:41 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
چگونه تو را فراموش کنم؟ اگر تو را فراموش کنم باید سال هایی را نیز که با تو بوده ام فراموش کنم دریا را فراموش کنم و کافه های غروب را باران را اسب ها را و جاده ها را باید دنیا را زندگی را و خودم را نیز فراموش کنم تو با همه چیز درآمیخته ای موضوع مطلب : چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 5:40 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
برهوتِ بی کسی یعنی همین جا جایی که من ایستاده ام جایی که شما ایستاده اید یعنی کشمکش بین مرزِ نبودن و خواهشِ بودن تنهایی؛ یعنی تخت خواب های خسته یعنی خودت در آغوش خودت با یک بال شکسته باید دست برداریم از انتظار از حسرتِ جاده ها از چشم های همیشه به راه از فکر رفته هایی که باز نمی گردند در سرزمینی که هر طرفش خورشیدی غروب می کند هیچ فردایی تکرار می کنم هیچ فردایی روزِ موعود نیست. موضوع مطلب : چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 5:39 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
من سردم است و تمام رنگ های گرم دنیا را زنان دیگری شال گردن بافته اند من سردم است و زمستان تنها نام زنی عریان است که هر شب هوس می کند با فندک یک مرد بسوزد!
موضوع مطلب : چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 5:39 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
من کورترین کلکین جهانم همین که موهایت را به باد می دهی پس موهایت را به باد بده موضوع مطلب : چهارشنبه 91 اسفند 16 :: 5:38 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
بخواب هلیا! تنها خواب تو را به تمامیآنچه که از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهدزد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچهایست به سوی فضای نیلی و زنده ی دوست داشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛نیستم تا که بگویم گنجشک ها در میان درختان نارنج با هم چه می گویند،جیرجیرک ها چرا برای هم آواز می خوانند، و چه پیامی سگ ها را از اعماق شببر می انگیزد. دود دیدگانت را آزار می دهد. بخواب هلیا. بس است. راهی ست که رفته ایم. آیا کدامین باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟ تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ می ترسی؟ هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشقِ عشق بودن، عاشق مرگ بودن را موضوع مطلب : شنبه 91 اسفند 12 :: 2:33 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
بــنـد دلــــــم کـه پــاره مـــی شــود موضوع مطلب : شنبه 91 اسفند 12 :: 2:32 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
خــســتـه شـده ام از کـتـاب و تســبـیـح و سـاعـت مُچــی !! دیـگـر برایم چیـزی نیـــاور ... مـن خـودت را می خـواهـم ! می فـهـمـی ؟؟ بیـــا و مَحــضِ رضــایِ دلــم ایـنـبـار ... قـطـعـه ای احـسـاس خـرجـم کـن موضوع مطلب : شنبه 91 اسفند 12 :: 2:12 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته موضوع مطلب : شنبه 91 اسفند 12 :: 2:11 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
دلتنگی چه حس بدی است.... تنهایی چه حس بدی است کاش... پاره ای ابر میشدم دلم مهربانی می بارید کاش نگاهم شرار نور میشد اشتی میدادش و که دوست داشتن چه کلام کاملی است و من... چقدر دلم تنگ دوست داشتن است! موضوع مطلب : شنبه 91 اسفند 12 :: 2:10 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
این روزها من خدای سکوت شده ام خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود... اینجا زمین است اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است اینجا گم که میشوی بجای اینکه دنبالت بگردنن فراموشت میکندد......... موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 85097
|
|