سلطان قلبها
جمعه 91 اسفند 4 :: 12:47 صبح :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
من هستم و تنهایی ، تنهایی هست و یک دفتر خالی. دفتری پر از برگهای سفید ، دلی پر از غم و نا امید. دلی پر از حرفهای ناگفته ، تا سحر چند ساعتی مانده. نور مهتاب بر روی دفتر خالی ، قلبم سرشار از غم و دلتنگی. چند لحظه می اندیشم که چه بنویسم ، حرفی ندارم برای گفتن پس از یک عشق خیالی مینویسم. تازه از تنهایی رها شده ام ، با قلم و کاغذ رفیق شده ام. شاید آنها بتوانند مرا از تنهایی رها کنند ، حرف دلم را بخوانند و آرامم کنند. تا چشم بر روی هم گذاشتم سحر آمد ، نگاهی به دفتر کردم و جانم به لب آمد. دفترم پر شده بود ، دلم از درد ها خالی شده بود ، قلمم دیگر جوهری نداشت ، قلبم دیگر دردی نداشت از آن لحظه به تنهایی عادت کردم ، با دفترم رفاقت کردم ، هر زمان که دلم پر از درد بود ، با دلم ، درد دل کردم . ای دل هیچگاه نا امید نباش ، در لب پرتگاه نا امیدی نیز به پرواز امید داشته باش. ای دل هیچگاه خسته نباش ، مثل یک گل بهار ،همیشه شاد باش . و اینک شاعری پرآوازه ام ، از غم رها شده ام ، و عاشقی شیدایی ام. هر شب برای او مینویسم و سحر که فرا میرسد اینبار با دلی عاشقتر برایش عاشقانه هایم را میخوانم. موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 85119
|
|